مسجون

لغت نامه دهخدا

مسجون. [ م َ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از سجن. رجوع به سجن شود. بازداشته شده و بند کرده شده. ( از منتهی الارب ). دربند کرده شده. بزندان کرده. محبوس. حبسی. بندی. زندانی. دوستاقی. مقید:
از این را تو به بلخ چون بهشتی
وزینم من به یمگان مانده مسجون.ناصرخسرو.جان لطیفم به علم بر فلکست
گر چه تنم زیر خاک مسجون شد.ناصرخسرو.مدار فلک بر مراد تو بادا
تو بر گاه و بدخواه جاه تو مسجون.سوزنی.

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع. ] (اِمف. ) زندانی، دربند.

فرهنگ عمید

کسی که در زندان به سر می برد، زندانی.

فرهنگ فارسی

زندانی، کسی که درزندان بسرمی برد
( اسم ) محبوس زندانی: واماگوری که بامدفون وزندانیی که بامسجون سفرمیکرد ماهی یونس بود.

ویکی واژه

زندانی، دربند.

جمله سازی با مسجون

💡 بس عزیزان را، چو یوسف بیگناه چون زند بهتان زنش، مسجون کند!

💡 همچو یوسف ذات بی مثلث عزیز مصر باد تا حوادث را ز یمن دولتت مسجون کنند

💡 نه جز که تیغ کسی بی سبب شود محبوس نه جز که غنچه کسی بی گنه شود مسجون

💡 عزیز مصر جهانی ولی بخطه یزد زامر شه بحکومت چو یوسفی مسجون

💡 ازیرا تو به بلخ چون بهشتی وزینم من به یمگان مانده مسجون

💡 ساعتی مهمان نباشد نزد تو زر و گهر نزد دیگر شهریاران سال‌ها مسجون بود