مزبق

لغت نامه دهخدا

مزبق. [ م ُ زَب ْ ب َ ]( ع ص ) مطلی به جیوه. سیم مزبق، نقره اندوده به جیوه. مزأبق. رجوع به مزأبق شود. || مجازاًآدم ریاکار و دورو. ( یادداشت لغت نامه ):
رفت و رنگ زمانه پیش آورد
تا کشد خواجه مزبق را.خاقانی.

فرهنگ معین

(مُ زَ بَّ ) [ ع. ] (اِمف. ) زیبق اندوده، جیوه مالیده.

ویکی واژه

زیبق اندوده، جیوه مالیده.

جمله سازی با مزبق

وجه هفتم: از غفلت و شهوت خیزد نه از جهل و این اباحت گروهی است که ایشان از این شبهتهای گذشته خود هیچ شنیده نباشند، ولکن گروهی را بیند که ایشان بر راه اباحت می روند و فساد می کنند و سخن مزبق همی گویند و دعوی تصرف و ولایت می کنند و جامه ایشان می دارند وی را نیز این به طبع خوش آید که بر طبع وی شهوت و بطالت غالب بود و رضا ندهد بر آن که فساد کند و نگوید که مرا از این عقوبتی خواهد بود که آن گاه آن فساد بر وی تلخ شود، بلکه گوید این خود فساد نیست که این تهمت و این حدیث است ونه تهمت را معنی داند و نه این حدیث را این مردی باشد غافل پرشهوت و شیطان در وی کام یافته و به سخن به اصلاح نباید که شبهت وی نه از سخن افتاده است.
رفت و رنگ زمانه پیش آورد تا کشد خواجهٔ مزبق را
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
سلیقه
سلیقه
کیری
کیری
هیز
هیز
فال امروز
فال امروز