اگرچه خاک شدم رخ متاب ای خورشید که ذره ذره غبارم هنوز در طلب است
متاب روی ز مهر ارچه آفتاب منیری بحُسن خویش مناز ارچه در تنعّم و نازی
نیست خون بی گناهان بار بر دل حسن را از شفق کی مهر عالمتاب می گردد گران؟
ز لطف غیب به سختی رخ از امید متاب که مغز نغز مقام اندر استخوان گیرد
ز تاب هجر تو جانم بکام دشمن سوخت بدوستی که رخ از دوستان متاب امروز