لرزنده

لغت نامه دهخدا

لرزنده. [ ل َ زَ دَ / دِ ] ( نف ) لرزان. مرتعش. مرتعد:
بلرزید [پیران ] برسان لرزنده بید
هم از جان شیرین بشد ناامید.فردوسی.سوزنده و تن مرده تر از شمع به مجلس
لرزنده و نالنده تر از تیر به پرتاب.خاقانی.سهی سرو لرزنده چون بید گشت
بدان حد کزو خلق نومید گشت.نظامی.تن کوه لرزنده بر خویشتن.نظامی.- لرزنده بودن بر جان کسی؛ بیم داشتن بر جان وی. بیمناک بودن بر جان او. شفقت داشتن و غم او خوردن. ( از آنندراج ):
دایم بر جان او بلرزم ازیراک
مادر آزادگان کم آرد فرزند.رودکی.ترا بود باید نگهبان اوی
پدروار لرزنده برجان اوی.فردوسی.- لرزنده دل؛ ترسان.

فرهنگ فارسی

( اسم ) آنکه بلرزد مرتعش: بلرزید ( پیران ) برسان لرزنده بید هم از جان شیرین بشد ناامید. ( شا. لغ. )

جمله سازی با لرزنده

سر و پایش لرزنده چون بید ماند ز دیده بسی خون دل برفشاند
درین باغ یک شاخ و یک برگ نیست که لرزنده از صرصر مرگ نیست
دلاوران ویلان گشته زرد و لرزنده چو برگ بید که بروی دم خزان بجهد
سراپاش چون بید لرزنده ماند از آواز آن دو به جان زنده ماند
در سینهٔ دل زیر و زبر گشته ز خویت لرزنده‌تر از قطرهٔ آبیست معلق
جان گشت لرزنده زان تیره ابر که کر شد از آن نعره گوش هژبر
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
مافیا
مافیا
پرده برداشتن
پرده برداشتن
اصرار
اصرار
ابوطاهر گناوه ای
ابوطاهر گناوه ای