عمریست که با کلفت دل میروم از خویش خود را چهقدر آینه با زنگ برآرد
به قدر آینه حسن تو می نماید روی دریغ کآینه ما نهفته در زنگ است
با حسن تو آسان نتوانگشت مقابل حیرت چقدر آینه را پشت و پناه است
ذرهای نیستکه خورشیدنمایی نکند گرد راهت چه قدر آینه اندوخته است
از شب قدر آیتی تفسیر میکرد آفتاب قصه سودای گیسوی توام آمد به یاد