فنن

لغت نامه دهخدا

فنن. [ ف َ ن َ ] ( ع اِ ) شاخ. ج، افنان. جج، افانین. ( منتهی الارب ). شاخه درخت. ج، افنان. جج، افانین. ( فرهنگ فارسی معین ). غصن. شاخه. شاخ. ( یادداشت مؤلف ):
طاوس ملائک به نوا مدح تو خواند
اندر فنن سدره چو قمری و چو دراج.سوزنی.

فرهنگ معین

(فَ نَ ) [ ع. ] (اِ. ) شاخة درخت، شاخة نرم و باریک. ج. افنان.

فرهنگ عمید

شاخۀ درخت.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۱(بار)

ویکی واژه

شاخة درخت، شاخة نرم و باریک.
افنان.

جمله سازی با فنن

💡 گر مست و خفته ماند مغنی روا بود اکنون که مرغ نعره برآورد از فنن

💡 زنده دل، هیچ نخوابیده که در فصل بهار، مردگانند که آغشه خاک و کفنند

💡 نیست بجز ذکرشان مفتی جانرا فنون نیست بجز فکرشان دوحه ی دل رافنن

💡 از خط نودمیده چرا این به خط شدن گر کودکان زیرک با حیله و فنند

💡 بس کن از این شرح و خمش کن که تا بلبل جان خطبه کند بر فنن