فراویز

لغت نامه دهخدا

فراویز. [ ف َ] ( اِ ) سجاف جامه و غیر آن. ( برهان ). به حذف الف نیز آمده است. ( آنندراج ). وژنگ. لبه. حاشیه. سجاف. ( یادداشت مؤلف ). پروز. فرویز. ( حاشیه برهان چ معین ): جمعی آمدند از عراق و شیخ ما را فرجیی آوردند سخت خوب و صوفیانه به فراویز. ( اسرارالتوحید ).
این فراویزی و آن بازافکنی خواهد ز من
من ز جیب آسمان یک شانه دان آورده ام.خاقانی.

فرهنگ معین

(فَ ) (اِ. ) فرویز، پروز، سجاف، سجاف لباس.

فرهنگ عمید

= پراویز

ویکی واژه

فرویز، پروز؛ سجاف، سجاف لباس.

جمله سازی با فراویز

وز فراویز نظامی شد مسلم کان جناب تا چه حد بودست با آداب تحقیق آشنا
بصوف آستر که زوالا بود گهی او فراویز کمخا بود
ایقدک نیست فراویز خشیشی حد تو عرض خود میبری و زحمت ما میداری
بر شرب فراویزکه راندند خوش افتاد چون دست من ودامن طاوس خرامی
آستر والا فراویزش خشیشی دگمه در تیر گرزو چاک پس دارد بر و واقف شوید
ای خضر راستین گوهر دریاست این از تو در این آستین همچو فراویز من