لغت نامه دهخدا
فراختن. [ ف َ ت َ ] ( مص ) افراختن. بلند ساختن. ( برهان ). فراشتن. ( آنندراج ):
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.کسائی.فراختم علم فتنه را به هفت فلک
بگستریدم فرش ستم به هفت اقلیم.سوزنی.از نمودار هفت گنبد خویش
گنبدی زآسمان فراخته بیش.نظامی.- برفراختن:
ره پهلوانان نسازد همی
سرت بآسمان برفرازد همی.فردوسی.بدینگونه چون کار لشکر بساخت
به گردون کلاه کیان برفراخت.فردوسی.گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون
گه ز پستی برفرازد سوی بالا برشود.فرخی.- سر فراختن:
همه بد سگالید و با کس نساخت
به کژّی و نامردمی سر فراخت.فردوسی.- گردن فراختن:
اگر تشریف شه ما را نوازد
کمر بندد رهی، گردن فرازد.نظامی.رجوع به افراختن و افراشتن شود.