واژه اطراف در زبان فارسی، ریشه در کلمه عربی طرف دارد و به معنای نواحی پیرامونی، جوانب، کنارهها و گوشههای یک چیز یا مکان به کار میرود. این کلمه، مفهوم فراگیری و احاطه را القا میکند و به تمامیت فضایی که یک شیء را در بر گرفته اشاره دارد. برای درک بهتر این واژه، میتوانیم آن را در قالب مثالهای متنوعتری بررسی کنیم، اطراف شهر: این عبارت به حومه شهر، نواحی نزدیک به شهر، و مناطق پیرامونی آن اشاره دارد که ممکن است شامل روستاها، مزارع، یا شهرکهای اقماری باشد. یا اطراف کره زمین: در این مفهوم وسیعتر، این واژه میتواند به لایههای جوی، میدان مغناطیسی، و فضا که کره زمین را احاطه کردهاند اشاره داشته باشد. همچنین، واژههای مترادف بسیاری برای اطراف وجود دارند که هر کدام میتوانند بسته به بافت جمله، بار معنایی ظریفتری را منتقل کنند.
اطراف
لغت نامه دهخدا
اطراف. [ اَ ] ( ع اِ ) ج ِ طَرَف. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 67 ). کنارها و گوشه ها. و فارسیان این را بجای مفرد استعمال کرده به «ها» و «الف » جمع نمایند:
بدان تا دو سه خرقه آری بهم
بسر می دویدی به اطرافها.کمال اسماعیل ( از آنندراج ).طرفها و کناره ها و جوانب و پهلوها. ( ناظم الاطباء ). کناره ها. ( غیاث اللغات ). اکناف. ج ِ طَرَف، ناحیه.بخشی از چیز. ( از متن اللغة ):
همه اطراف بی نگار چمن
همچو طبع تو پرنگار شود.مسعودسعد.آن شب که دگر روز مرا عزم سفر بود
ناگاه ز اطراف نسیم سحر آمد.مسعودسعد.و باید دانست که اطراف عالم پر بلا و عذاب است. ( کلیله و دمنه ).
از طرفی رخنه دین می کند
وز دگر اطراف کمین می کند.نظامی. || ج ِ طَرَف، از هر چیزی منتها و غایت و جانب آن. ( از متن اللغة ). انتهای چیزی. ( ناظم الاطباء ). و بمجاز، اطراف گیاه؛ برگهای آن: اطراف چکندر، اطراف رز، اطراف آبی، اطراف مورد تر یا خشک. ( یادداشت مؤلف ): و استفراغ بحقنه خسک و اکلیل الملک و اطراف کرنب و اطراف چکندر. ( ذخیره خوارزمشاهی ). اطراف کرنب واطراف چکندر از هر یکی یک دسته. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و کذلک صارت تدر الطمث اذا شربت اطرافها بشراب. ( ابن البیطار ). || نواحی و حوالی و محال. ( ناظم الاطباء ): گفت پادشاهان اطراف ما را بخایند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 208 ). پس هر یک را از اطراف بلاد حصه ای معین کرد. ( گلستان ). || دور. گرداگرد. پیرامن. پیرامون. دورادور. دور و ور:
بپنج روز ترقی بسقف او بردند
چو لات و عزّی اطراف تاج و مدری را.انوری.بگشتی در اطراف بازار و کوی
برسم عرب نیمه بربسته روی.سعدی. || حدود و سرحدات. ( ناظم الاطباء ): قصد اطراف مملکتی میدارند. ( تاریخ بیهقی ص 378 ). امیر محمود بدو سه دفعه از راه زمین داور بر اطراف غور زد. ( تاریخ بیهقی ). و اطراف و حواشی آن بنصرت دین حق و رعایت مناظم خلق مؤکد گشت، اگر از تقلب احوال در وی اثری ظاهرنگردد بدیع ننماید. ( کلیله و دمنه ). و خلقی به اوساط و اذناب و اطراف و حواشی آن راه نتوانست یافت. ( کلیله و دمنه ). و زجر متعدیان و آرامش اطراف... به سیاست منوط. ( کلیله و دمنه ). و اطراف چنان فراهم و منقبض که گویی در صره ای بستستی. ( کلیله و دمنه ). || کرانه و ساحل. || دامن. ( ناظم الاطباء ). ذیل ها. دنباله ها. || ج ِ طَرَف، رئیس. کریم. و هر برگزیده و مختاری. ( از متن اللغة ). || نزدیکان و خویشاوندان کسی. ( ناظم الاطباء ). خویشان. ( یادداشت مؤلف ). || انگشتان. أصابع. واحد ندارد، مگر با اضافه، چنانکه گویند: طرف انگشت. ( از متن اللغة ). || ج ِ طَرْف، اسب عتیق کریم دراز چهار دست و پاو گردن. ( از متن اللغة ). || ج ِ طَرْف. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). چشمها. ( آنندراج ). و صاحب متن اللغة آرد: طَرْف؛ اسم جامعی چشم را. و گویند جمع آن اطراف است و در شفاءالغلیل آمده است که این معنی مولد است، تثنیه و جمع بسته نمیشود زیرا در اصل مصدر است. || ج ِ طِرْف. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). بمعنی مرد کریم الطرفین باشد و در صفت غیر مردم بر طُروف جمع شود اکثر. ( آنندراج ). طِرْف؛ کریم الطرفین از جوانان و مردان. ج، اطراف از غیر مردم، ج، طروف، لا غیر. ( از متن اللغة ). || به اصطلاح اطباء، بمعنی دست و پا. ( از کنز ) ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). دست و پا. ( ناظم الاطباء ). و چون در طب اطراف گویند مراد دو دست و دو پای باشد. ( از یادداشت مؤلف ): و رنگ روی زرد شود و لاغری پدید آید و اطراف سرد شود. ( ذخیره خوارزمشاهی نسخه خطی کتابخانه مؤلف ). در نشانه ها که از احوال اطراف باید جست: سرد شدن دست و پای اندر تب گرم نیک باشد... و اگر اندر اول تب اطراف سرد شود. ( ذخیره خوارزمشاهی ). هرگاه که خون در مثانه یا در امعاء یا در معده بسته شود و علقه گردد، اطراف سرد گردد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و اگر اطراف او را [خداوند زکام را]به روغنهای گرم بمالند چون روغن بابونه و روغن مرزنگوش صواب باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و قی و صفرا و سرد شدن اطراف و سرخی چشم و روی. ( ذخیره خوارزمشاهی ). سرطان بباید گرفتن و اطراف او دور کردن و شکم او پاک کردن و بشستن. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || در بدن، سر انگشتان و سر بینی و گوشها و جز اینها: حرکاتی متناسب و اخلاقی مهذب، اطرافی پاکیزه و اندامی ناعم. ( کلیله و دمنه ).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. [جمعِ طَرف] [قدیمی] = طَرف
فرهنگ فارسی
جمع طرف کناره ها پیرامونها سویها گوشه ها. یا اطراف و جوانب. گوشه ها و کنارها کنار گوشه.
وادیی است در بلاد فهم بن عدوان
ویکی واژه
periferia
dintorni
جِ طرف؛ کنارهها گوشهها، پیرامون.