باروح

لغت نامه دهخدا

باروح. [ رَ / رو ] ( ص مرکب ) باصفاو خوش آیند. ( ناظم الاطباء ). دلگشا: صحبتی بود بغایت باروح و خوش و مجلس قوی دلکش. ( انیس الطالبین نسخه خطی کتابخانه مؤلف ). || گشاده.عریض. پهناور: خانه باروح. || مسرور. فَرِح. فَرِحَه. ( کازیمیرسکی ). بشاش. شنگول. بانشاط.
باروح. ( ص مرکب ) جاندار. آنکه روان دارد.

فرهنگ عمید

۱. باصفا، دلگشا، بانشاط.
۲. خوشایند.

فرهنگ فارسی

آنکه روان دارد
با صفا و خوشایند

جمله سازی با باروح

تو اسی تو باروحی کالوی و فخری (؟) بدخواه تو مانده پی بی باره و داری (؟)
با خیال زلف تو در خلوت تارم خوشست از صفای روی تو باروح انوارم خوشست
آن بکر معنی تو که حامل بنکته هاست وان نکته غریب که باروح آشناست
با نفس گفت: لالا،باروح گفت: بالا این مؤمن موحد،آن کفر و کافر آمد
زلف زنار ترا بسته بچین است آفتاب ازلبت همسایه باروح الامین است آفتاب
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
تخصیص یعنی چه؟
تخصیص یعنی چه؟
کص یعنی چه؟
کص یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز