لغت نامه دهخدا
آزار بیش بینی از گردون
گر تو بهر بهانه بیازاری.رودکی.ای دل من زو بهر حدیث میازار
کآن بت فرهخته نیست هست نوآموز.دقیقی.به نیکی گرای و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس.فردوسی.از این پس بر و بوم مرز ترا
نیازارم ازبهر ارز ترا.فردوسی.میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
پسندی و همداستانی کنی
که جان داری و جانستانی کنی.فردوسی.نیازارد او را کسی زین سپس
کز او یافتم در جهان داد و بس.فردوسی.چو من حق فرزند بگذاردم
کسی را بگیتی نیازاردم
شما هم بر این عهد من بگذرید...فردوسی.به ره بر کسی تا نیازاردش
وز آن دشمنان نیز نشماردش.فردوسی.یکی دست بگرفت و بفشاردش
همی آزمون را بیازاردش.فردوسی.بشهری کجا برگذشتی سپاه
نیازاردی کشتمندی براه.فردوسی.بدیوانها شاد بگذاردند
کز آن پس کسی را نیازاردند.فردوسی.نیازارم آن را که پیوند تست
هم آن را کجا خویش و فرزند تست.فردوسی.خواهم که بدانم من جانا تو چه خو داری
یا از چه برآشوبی یا از چه بیازاری.منوچهری.یار چون خار ترا زود بیازارد
گر نخواهی که بیازارد، مازارش.ناصرخسرو.آزردن ما زمانه خو دارد
مازار ازو گرت بیازارد.ناصرخسرو.گرنه مستی تو بی آنکه بیازاریم
ما ترا، ما را ازبهرچه آزاری ؟ناصرخسرو.گر بخواهی کت نیازارد کسی
بر سر گنج کم آزاری نشین.ناصرخسرو.از آن پس کت نکوئیها فراوان داد بی طاعت
گر او را تو بیازاری ترا بی شک بیازارد.ناصرخسرو.اگرچه سخت بیازاری از تو مازاریم.ناصرخسرو.آزار کس نجویم و از هر چیز