لغت نامه دهخدا
من ز آغالشت نترسم هیچ
گر بمن شیر را برآغالی.فرالاوی.برآغالش هر دو آغاز کرد
بدی گفت و نیکی همه راز کرد.ابوشکور.خویشتن پاک دار و بی پرخاش
رو به آغالش اندرون مخراش.دقیقی یا لبیبی.به آغالش هر کسی بد مکن
نشانه مشو پیش تیر سخن.اسدی.بدو گفت نیو این هنر کار تست
ترا شاید این نام و این رزم جست
بخندید بیگاو و گفت این مباد
کز آغالش تو دهم سر بباد.اسدی.در این باب سفاح را همی گفت و آغالش همی کرد که تا بومسلم را نخوانی و نکشی کار تو استقامت نگیرد. ( مجمل التواریخ ).
اغالش. [ اَ ل ِ ] ( اِ ) بمعنی آغالش است که شورش انگیختن و بدآموزی و تحریض کردن نادانان بجهت خصومت انداختن میان مردم باشد و آن را بعربی اغرا گویند. ( برهان ) ( آنندراج ). آغالش و اغوا و برانگیختن و ترغیب و تحریض بر گناه. ( ناظم الاطباء ). رجوع به آغالش شود.