مخنوق

لغت نامه دهخدا

مخنوق. [ م َ ] ( ع ص ) خبه کرده شده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). گلوافشرده شده. ( غیاث ). خفه شده. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به خنیق و مخنق شود.
- امثال :
اِفْتَدِ مخنوق ؛ در رهائی یافتن از سختی گویند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). افتد مخنوق ، به صیغه امر از افتداء و حذف حرف ندا و این مثل را در رهائی یافتن از سختی گویند. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) خفه کرده شده ، گلو افشرده .

فرهنگ عمید

خفه کرده شده.

فرهنگ فارسی

( اسم ) خفه کرده شده گلو افشرده .

ویکی واژه

خفه کرده شده، گلو افشرده.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال نخود فال نخود فال انبیا فال انبیا فال تاروت فال تاروت فال لنورماند فال لنورماند