لغت نامه دهخدا
کبکب. [ ک َ ک َ ] ( اِخ )کوهی است به عرفات بجانب پشت امام چون وقوف نماید. ( منتهی الارب ). نام کوهی است پشت عرفات و مشرف بر آن.گفته اند این همان کوه سرخی است که هنگام ایستادن درعرفه پشت سر واقع می شود. یاقوت گوید، کبکب دو است : کبکبی در ناحیه صفراء بحدود بدر مدینه و کبکب دیگر در عرج به بلاد هذیل و بنا بگفته اصمعی کبکب هذیل همان کوه مشرف بر موقف عرفه است. ( از معجم البلدان ).
کبکب. [ ک ِ ک ِ ] ( ع اِ ) بازیی است. ( از اقرب الموارد ). || ( اِمص ) تیراندازی در مغاک. کَبکَب.کِبکِبَة. کَبکَبَة. و رجوع به کبکب و کبکبة شود.
کبکب. [ک ِ ک ِ ] ( اِخ ) موضعی است در صفراء. ( منتهی الارب ).
کبکب. [ ک ُ ک ُ ] ( ع ص ) گرداندام درهم خلقت. ( منتهی الارب ). مجتمعخلق. ( از اقرب الموارد ).