لغت نامه دهخدا
مواجر. [ م ُ ج ِ ] ( ع ص ) صورتی از مؤاجر که همزه آن حذف گردیده است. ( از یادداشت مؤلف ). کرایه دهنده. رجوع به مؤاجر شود. || مفعول. مردتن فروش. مرد که چون زنان کند به مزد. ( یادداشت مؤلف ). که لواط دهد. مواجر؛ گنگ مواجر را هم گویند. ( لغت فرس اسدی ) :
آری کودک مواجر آید کاو را
زود بیاموزیش به مغز و مشخته.کسائی.یکی مواجرو بیشرم و ناخوشی که ترا
هزار بار خر انبار بیش کرده عسس.لبیبی.میکائیل اسب بدانجا بداشته بود پذیره وی ( حسنک ) آمد و وی را مواجر خواند و دشنامهای زشت داد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183 ).
یک بوسه ندادت ز ره مهتری و شرم
وان شوی مواجرش ترا گاد به خروار.سوزنی.به جد و جهد همی کرد هر شبی تا روز
کتاب جلق به نام مواجران تکرار.سوزنی.|| زن تن فروش. مؤاجرة جاف جاف ؛ زن قحبه مواجر بود که بر یک مرد آرام نگیرد. ( فرهنگ اوبهی ).