لغت نامه دهخدا
زن را به باد داده و غر گشته و شده
جویای غلچه عزب و گنگ بی نماز.سوزنی ( از فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ شعوری ).چو غلچگان رباط چهار سو سوگند
همی خورند که جفت ملیح غر نبود.سوزنی ( از فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ شعوری ).
غلچه. [ غ َ چ َ ] ( اِخ ) قومی از نژاد ایرانی ساکن افغانستان است که در وخان و بدخشان اقامت دارند و به زبانهای ایرانی که با فارسی اختلاف دارند تکلم کنند. ( دائرة المعارف اسلام طبع فرانسوی ج 1 ص 157 ذیل کلمه افغانستان به نقل حاشیه برهان قاطع چ معین ). این کلمه در کتب تاریخ به صورتهای گوناگون آمده : غلزه. ( مجمل التواریخ چ اقبال ص 3 و مجمل التواریخ گلستانه مواضع متعدد ) غلچه ، غلجائی ، غلیجائی و علیجانی در نسخ آتشکده آذر و همچنین در نسخ مختلف دره نادره و جهانگشای نادری. مؤلف «الکنوز العامرة فی شرح درة النادرة» غلجائی را غلیزائی نوشته و آن را نام قبیله ای دانسته است ، سپس نویسد: لفظ پشتو است و معنی ترکیبی آن پسر دزداست. و سایکس آن را خلج دانسته است. ( از دره نادره چ شهیدی ص 122 حاشیه 4 ). رجوع به غلچه ( اِ ) شود.