ضمام

لغت نامه دهخدا

ضمام. [ ض ِ ] ( ع اِ ) ضِم . بلای سخت ( قال کأنه تصحیف ، و الصواب بالصاد المهملة ). ( منتهی الارب ).
ضمام. [ض ِ ] ( ع اِ ) آلت فراهم آوردن چیزی. ( منتهی الارب ).
ضمام. [ ض ِ / ض ُ ] ( ع اِ ) آنچه بدان فراهم آورند چیزی را. ( منتهی الارب ). چیزی که بدان چیزها را بهم فراهم کنند چون رشته و جز آن. ( منتخب اللغات ).
ضمام. [ ض ِ ] ( اِخ ) محدث است. ( سیره عمربن عبدالعزیز ص 9 ).
ضمام. [ ض ِ ] ( اِخ ) ابن اسماعیل المصری ، ابواسماعیل. تابعی است. ( عیون الاخبار ج 3 ص 304 ).
ضمام. [ ض ِ ] ( اِخ ) ابن ثعلبة. صحابی است. رجوع به ضمادبن ثعلبة شود. ( منتهی الارب ).
ضمام. [ ض ِ ] ( اِخ ) ابن ثعلبة. وافد سعدبن بکر. ( امتاع الاسماع ص 495 ).
ضمام. [ ض ِ ]( اِخ ) ابن زیدبن ثوابه. صحابی است. ( منتهی الارب ).

فرهنگ عمید

آنچه با آن چیزی را به چیز دیگر ضمیمه کنند، آنچه دو یا چند چیز را به یکدیگر پیوند دهد.

فرهنگ فارسی

ابن زید بن ثوابه . صحابی است
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم