داربند

لغت نامه دهخدا

داربند. [ ب َ ] ( اِ مرکب ) همان داربست باشد: «داربند کنند مانند داربند انگور». ( فلاحت نامه ). رجوع به داربست شود.
داربند. [ ب َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان محمدآباد بخش مرکزی شهرستان سیرجان در پانزده هزارگزی شمال باختری سعیدآباد سر راه مالرو خیرآباد به زیدآباد. جلگه ای است. سردسیر و دارای 300 تن سکنه است. آب آن از قنات ، محصول آنجا غلات ، حبوبات ، شغل اهالی آنجا زراعت و مکاری است. راه مالرو دارد. ( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8 ).

فرهنگ عمید

=داربست

فرهنگ فارسی

( اسم ) چوب بند چوب بست
دهی از دهستان محمد آباد بخش مرکزی شهرستان سیرجان

فرهنگستان زبان و ادب

{arch} [مهندسی منابع طبیعی- محیط زیست و جنگل] وسیله ای کمکی که پشت چوب کِش یا بر روی آن نصب میشود و گِرده بینه ها را از زمین بلند می کند

ویکی واژه

وسیله‌ای کمکی که پشت چوب‌کِش یا بر روی آن نصب میشود و گِرده‌بینه‌ها را از زمین بلند می‌کند.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم