لغت نامه دهخدا
چو شیرینیش از بخت مساعد
شده ساقی و برمالیده ساعد.آصف خان جعفر ( از آنندراج ).چون آمدی به دیر گناه کبیره کن
برمال دست و ساعد و انگور شیره کن.سنجر کاشی ( از آنندراج ).- ساق برمالیده ؛ ساق بالازده :
چرا آزاده در وحشت سرایی لنگراندازد
که سرو از خاک بیرون ساق برمالیده می آید.میرزا صائب ( از آنندراج ). || نوردیدن. ( برهان ). نوردیدن و طی کردن. ( فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از گریختن. ( برهان ) ( از آنندراج ) ( از غیاث ). روان شدن بشتاب. ( آنندراج ) :
شب وصال که پروانه خواست برمالد
بسوخت حسرت اینش که بال و پر تنگ است.ظهوری ( از آنندراج ).|| ورمالیدن.مالیدن. پیچانیدن : التأذین ؛ گوش کسی برمالیدن. ( دهار ). و رجوع به مالیدن شود.