لغت نامه دهخدا
مقلاص. [ م ِ ] ( اِخ ) نام رئیس و پیشوای فرقه ای از مانویه که به نام او به مقلاصیه معروف شدند و او جانشین زادهرمز رئیس فرقه دین آوریه بود، به مداین در زمان حجاج بن یوسف ثقفی. ( از ابن الندیم ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
مقلاص. [ م ِ ] ( اِخ ) لقبی که دایه منصور خلیفه در کودکی بدو داده بود. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : طبیب گفت من در کتابهای ما خوانده ام که ملکی باشد نام او مقلاص برکنار دجله شهری بکند که تا قیامت بماند این حکایت با منصور بگفتند. منصور گفت مرا در کودکی مقلاص گفتندی... ( مجمل التواریخ والقصص ص 513 ). سبب تسمیه من به مقلاص آن بود... که ریسمانهای دایه خود را دزدیده و فروخته دعوتی مهیا ساختم... و بالاخره سررشته آن کار به دست دایه افتاده مرا مدتی مقلاص می خواند زیرا در آن زمان مقلاص نامی به دزدی اشتهار داشت و از هرکس که این کار سرمی زد به اونسبت می کردند. ( حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 213 و 214 ).
مقلاص. [ م ِ ] ( اِخ ) نام مردی و او والد جد عبدالعزیزبن عمران بن ایوب امام از اصحاب شافعی است و او از بزرگان مالکیه بود و چون شافعی را دید مذهب او را پذیرفت. ( از منتهی الارب ).