صفصاف

لغت نامه دهخدا

صفصاف. [ ص َ ] ( ع اِ ) درخت بید. ( منتهی الارب ) ( غیاث اللغات ). بید سپید. ( مهذب الاسماء ). خِلاف. ( بحر الجواهر ) ( تذکره ضریر انطاکی ).
صفصاف. [ ص َ ] ( اِخ ) شهری است از ثغور مصیصه. سیف الدولةبن حمدان به سال 339 در آنجا غزوی کرد. ( معجم البلدان ). در مجمل التواریخ و القصص آرد: هارون این شهر راویران کرد و مروان حفصه در جمله قصیده ای گفته ست :
ان امیرالمؤمنین المصطفی
قدترک الصفصاف قاعاً صفصفا.( مجمل التواریخ والقصص ص 344 ).

فرهنگ فارسی

۱ - ترنگوت . ۲ - بید . ۳ - گونه ای بید که آن را بید مشک گویند . یا صفصاف بیض . ۱ - سپیدار . ۲ - گونه ای بید که آنرا بید سفید گویند . یا صفصاف رومی . گونه ای بید که آن را بید مجنون خوانند و ساقه های جوانش رو به زمین رشد کند . یا صفصاف صغیر . گونه ای بید که آن را بید علفی یا بید پا کوتاه می نامند . یا صفصاف مشقق . گونه ای بید که آن را بید خشتی نیز نامند ( در تداول اهالی شهسوار آن را فوکا و در مازندران آن را فک و در گیلان آن را ویدار نامند .

دانشنامه عمومی

صفصاف (استان مستغانم). صفصاف ( به عربی: الصفصاف ) یک شهرداری در الجزایر است که در ناحیه بوقیرات واقع شده است. صفصاف ۱۲٬۴۹۲ نفر جمعیت دارد.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال کارت فال کارت فال زندگی فال زندگی فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی فال جذب فال جذب