سرفکنده

لغت نامه دهخدا

سرفکنده. [ س َ ف َ / ف ِ ک َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) سرافکنده. شرمسار. خجل :
خورشید سرفکنده و مه خویشتن شناس
مریخ نرم گردن و کیوان فروتن است.انوری.نزد رئیس چون الف کوفی آمدم
چون دال سرفکنده خجل وار میروم.خاقانی.چو مریم سرفکنده ریزم از طعن
سرشکی چون دم عیسی مصفی.خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 24 ).پیوسته پیش حکمت چون سرفکنده ام من
زین بیش سرمیفکن چون شمع در کنارم.عطار.به کوی میکده گریان و سرفکنده روم
چرا که شرم همی آیدم ز حاصل خویش.حافظ.گر بر در این میر تو ببینی
مردی که بود خوارو سرفکنده.یوسف عروضی. || سرفروهشته. سربزیرافکنده. سرفروبرده :
مرا آید ز بوتیمار خنده
لب آبی نشسته سرفکنده.عطار.گویند پشه بر لب دریا نشسته بود
در فکر سرفکنده بصد عجز و صدنوا.عطار.

فرهنگ فارسی

شرمسار . خجل . یا فرو هشته .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم