طلح. [ طَ ] ( ع اِ ) یکی از بزرگترین درختان نوع عضاه. ام غیلان . ( مهذب الاسماء ). رجوع به ام غیلان شود. درخت خارآورد و گویند درخت ام غیلان. ( مهذب الاسماء ). مغیلان. خار مغیلان. درختی بزرگ و خاردار در ریگستان. ( منتخب اللغات ). سمر. سمرة. ( منتهی الارب ). قال بشربن ابی حازم : للّه دَرﱡ بنی حداء من نفر و کل جار علی جیرانه کلب اذا عدوا و عصی الطلح ارجلهم کما تنصب وسط البیعة الصلب. ( و انما یعنی انهم کانوا عرجاً فارجلهم کعصی الطلح و عصی الطلح معوجة ). ( البیان والتبیین ج 3 ص 53 ). العلفة؛ ثمرةالطلح.( البیان والتبیین ج 2 ص 127 ). || اقاقیا . || درخت کیله. ( منتخب اللغات ). درخت موز که به هندی کیله گویند. ( غیاث ). موز . ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ) ( دهار ) ( مجمل ). طلح منضود. موز. || شکوفه خرما که از غنچه پدید آید. کارد. ( مهذب الاسماء ). شکوفه خرما. ( منتخب اللغات ). شکوفه نخستین خرمابن. طلع. ( منتهی الارب ). کویلة. چگرد. رجوع به چگرد شود. || آب تیره باقی مانده در تک حوض. ( منتهی الارب ). || ( ص ) مرد گرسنه. ( منتهی الارب ). خالی شکم از طعام. ( منتخب اللغات ). طلح. [ طَ ] ( ع مص ) مانده شدن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر ). طلاحة. مانده گردیدن شتر و منه حدیث اسلام عمر: فمابرح یقاتلهم حتی طلح ؛ ای اعیا. ( منتهی الارب ). مانده کردن ستور و مانده شدن وی. ( تاج المصادر ). طلح زید بعیره ؛ مانده گردانید شتر را ( لازم است و متعدی ). ( منتهی الارب ). || لاغر کردن ستور. ( زوزنی ). || خالی شکم گردیدن از خوردنی. ( منتهی الارب ). طلح. [ طُ ل َ ] ( ع اِ ) ج ِ طلحة. ( دهار ). طلح. [ طُل ْ ل َ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ طالح. ( منتهی الارب ). بدکرداران. رجوع به طالح شود. طلح. [ طَ ل َ ] ( ع اِ ) نعمت. ( منتهی الارب ) : کم رأینا من اناس هلکوا و رأینا المرء عَمْراً بطلح. ابن السکیت گوید: طلح در این شعراعشی اسم موضعی است ، اما دیگران گویند که اعشی در موضعی بنام ذوطلح به خدمت عمرو رسید و در شعر خویش ازذوطلح تیمناً به طلح بمعنی نعمت اکتفا کرد. ( معجم البلدان ). رجوع به ماده بعد شود. || ( اِمص ) تازگی. || نازکی. || درد شکم ستور از خوردن طلح. ( منتهی الارب ). طلح. [ طَ ل َ ] ( اِخ ) نام موضعی است. اعشی گوید : کم رأینا من اناس هلکوا
فرهنگ عمید
۱. = موز ۳. = مغیلان
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - درخت صمغ عربی ام غیلان . ۲ - موز . نام موضعی است
دانشنامه اسلامی
[ویکی الکتاب] معنی طَلْحٍ: میوه یا درخت موز (برخی هم گفته اند درختی است که سایهای خنک و مرطوب دارد . یا درخت ام غیلان است ، که شکوفههایی خوشبو دارد) ریشه کلمه: طلح (۱ بار) «طلح» درختی است سبز و خوشرنگ و خوشبو، جمعی گفته اند: همان درخت موز است که، برگهای بسیار پهن و سبز و زیبا، و میوه ای شیرین و گوارا دارد. درخت موز . راغب گوید: طلح درختی است واحد آن طلحه است در صحاح و نهایه گفته: درخت بزرگی است از جنس درختان بزرگ. در اقرب اضافه کرده که شتر آن را میچرد در قاموس و اقرب از جمله معانی آن میوه و موز است در مجمع از ابن عباس و غیره نقل کرده کهآن درخت موز است. به قولی درختی است که سایه خنک و گوارائی دارد بعضی درخت ام غیلان گفتهاند که دارای گلهای خوب و عطر مطبوعی است. اهل سنت از علی علیه السلا نقل کردهاند که: مردی در محضرش «وَ طَلَحٍ مَنْضُودٍ» خواند فرمود: خواند فرمود: طلح منضود چیست؟ آن «طَلْع» است چنانکه فرموده: «وَنَخْلٍ طَلْعُها هَضیمٌ» گفتند: آیا آن را عوض نمیکنی؟ فرمود قرآن امروز دیگر دست خورده نمیشود، این سخن را حضرت مجتبی علیه السلام و قیس بن سعد نیز از آن حضرت نقل کردهاند. اصحاب ما آن را از یعقوب روایت کردهاند که گوید: به حضرت صادق علیه السلام گفتم: و طلح منضود فرمود: نه و طلع منضود. به نظر نگارنده: طلح درخت موز است چنانکه در صافی و المیزان نیز اختیار کرده است و نضد به معنی چیدن چیزی بالای یکدیگر است معنی آیه چنین است: آنها در کنار درخت موز بخصوصی اند که میوهاش روی هم چیده شده به هر حال: طلح نکره است نمیشود با موزهای دنیا قیاس کرد. این کلمه در کلام اللّه فقط یکبار آمده است.