لغت نامه دهخدا
چون قضا رنگ حادثات زند
ناظرش حزم پیش بین تو باد.انوری.دست سخن کی رسد در تو که از پاس تو
تا که سخن رنگ زد رنگ سخنور شکست.انوری ( از بهار عجم ).معمار وجود ار نزدی رنگ تو برعشق
در آب محبت گل آدم نسرشتی.حافظ ( از بهار عجم ).زده ای رنگ حنا چون گل رعنا بر کف
زده ای رنگ حنا بر کف و رعنا زده ای.لسانی ( از آنندراج ).|| کنایه از تعمیر کردن باشد. ( بهار عجم ) ( از آنندراج ). رنگ ریختن. رجوع به رنگ ریختن شود. || نیرنگ بکار بردن. فریب دادن. گول زدن.