رنگ ریختن

لغت نامه دهخدا

رنگ ریختن. [ رَ ت َ ] ( مص مرکب ) زایل شدن رنگ. ( از آنندراج ). رنگ باختن. رنگ رفتن. رنگ جهیدن. رنگ پریدن. رجوع به همین ماده ها شود :
پسر کآنهمه شوکت و پایه دید
پدر را بغایت فرومایه دید
خیالش بگردید و رنگش بریخت
ز هیبت به بیغوله ای در گریخت.سعدی ( بوستان از بهار عجم ).چه گلها می توان چید از دل بیطاقت عاشق
در آن محفل که رنگ از چهره تصویر می ریزد.صائب ( از بهار عجم ).ز یاد آن ستمگر از رخ من رنگ می ریزد
دل این شیشه نازک ز نام سنگ می ریزد.صائب ( از بهار عجم ).می چنان دشمن شرم است که گر سایه تاک
بر سر حسن فتد رنگ حنا می ریزد.صائب ( از آنندراج ). || طرح عمارت افکندن و بنای کار گذاشتن. ( غیاث اللغات ) ( از آنندراج ) :
کی بود در سوختن نسبت به من خاشاک را
رنگ آتشخانه ازخاکستر من ریختند.سلیم ( از آنندراج ).عشق از خاکستر ما ریخت رنگ آسمان
این شرار شوق اول در دل آدم گرفت.صائب ( از آنندراج ).مدار دست ز تعمیر دل دراین موسم
که ریخت لاله و گل رنگ شادمانی را.صائب ( از آنندراج ).- رنگ کاری ریختن ؛ شروع به کار کردن. ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

زایل شدن رنگ رنگ باختن طرح عمارت افکندن و بنای کار گذاشتن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم