لغت نامه دهخدا
هر بزرگی که بفضل و بهنر گشت بزرگ
نشود خرد به بد گفتن بهمان و فلان.فرخی.بد گفتن اندر آن کس کو مادح تو باشد
باشد ز زشت نامی باشد ز کم عیاری.منوچهری.توان گفت بد با زبان دلیر
زبان چیره گردد چو شد دست چیر.اسدی.و هیچ بد گفتن بجایگاه نیفتاد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 60 ).
وآنکه بد گفت نیکویی گویش
ور نجوید ترا تو می جویش.سنایی.زبان آوری بیخرد سعی کرد
ز شوخی به بد گفتن نیکمرد.سعدی ( بوستان ).به بد گفتن خلق چون دم زدی
اگر راست گویی سخن هم زدی.سعدی ( بوستان ).منم کافتادگان رابد نگفتم
که ترسیدم که روزی خود بیفتم.سعید.بد رندان مگو ای شیخ و هشدار
که با حکم خدایی کینه داری.حافظ.|| دشنام دادن. ناسزا گفتن. ( یادداشت مؤلف ): بد و بیراه گفتن.