لغت نامه دهخدا
حرد. [ ح َ رَ ] ( ع مص ) گران شدن زره بر مرد چنانکه راه رفتن نتواند. || غضب کردن. ( قطرالمحیط ). خشم گرفتن : و العیاذ باﷲ اگر بر آن حرد و غضب ، بر این کودک قادر و مستولی گشتی ، جان این بیچاره در معرض تلف و تفرقه افتادی. ( سندبادنامه ص 110 ).
حرد. [ ح َ ] ( ع مص )قصد. قصد کردن. آهنگ کردن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ). || بازداشت. بازداشتن. ( از منتهی الارب ). || سوراخ کردن. ( ترجمان عادل ). سوراخ دار گردانیدن. || پاره ای بریدن. || گرانبار رفتن مرد از راه. ( منتهی الارب ). || بعض تارهای زه کمان درازتر از بعض شدن. || غضب کردن. خشم گرفتن. ( تاج المصادر بیهقی ).
حرد. [ ح َ] ( ع ص ) نعت است از حُرود و حَرَد. ( منتهی الارب ).
حرد. [ ح َ رِ] ( ع ص ) نعت است از حُرود و حَرَد. ( منتهی الارب ).
حرد. [ ح ِ ] ( ع اِ ) پاره ای از کوهان شتر. || رودگانی شتر. حِرْدة. ج ، حُرود. ( منتهی الارب ).
حرد. [ ح ُ ] ( ع ص ) قطاء حرد؛ قطاهای شتاب رو. ( منتهی الارب ).
حرد. [ ح َ ] ( اِخ ) گویند در این آیه : «و غدوا علی حرد قادرین » ( قرآن 25/68 )، نام قریه ای است. ( معجم البلدان ).
حرد. [ ح َ ] ( اِخ ) ابن قطن الثکنی. رجوع به ابوعطیة حرد شود.