لغت نامه دهخدا
چو از رفتنش رستم آگاه شد
روانش ز اندیشه کوتاه شد.فردوسی.- کوتاه شدن چنگ از چیزی ؛ بدان تسلط و دسترسی نداشتن :
بدان شاد شد نامدار بزرگ
که از میش کوتاه شد چنگ گرگ.فردوسی.و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کوتاه شدن دست کسی از چیزی ؛ بدان دسترس نداشتن از آن پس. ( فرهنگ فارسی معین ) :
چو کوتاه شد دستش از عز و ناز
کند دست خواهش به درها دراز.سعدی ( بوستان ).و دست تعرض متغلبان و ستمکاران از دامن روزگار ضعیفان و عاجزان به کلی کوتاه شود. ( ظفرنامه ٔیزدی از فرهنگ فارسی معین ).
- کوتاه شدن زبان ؛ کنایه از خاموش شدن بود. ( آنندراج ) ( از فرهنگ فارسی معین ).
|| تمام شدن ، چنانکه گویند: قصه کوتاه و سخن کوتاه و کلک کوتاه و جدل کوتاه. ( از آنندراج ). به پایان رسیدن. خاتمه یافتن :
به شبگیر لهراسب آگاه شد
غمی گشت و شادیش کوتاه شد.فردوسی.به هر دو سپهبد چنین گفت شاه
که کوتاه شد بر شما رنج راه.فردوسی.از این ساختن حاجب آگاه شد
بر او کام و آرام کوتاه شد.فردوسی.