ابراق

لغت نامه دهخدا

ابراق. [ اَ ] ( اِخ ) نام کوهی بمشرق جرجان . ( مراصد الاطلاع ). || نام کوهی به نجد.
ابراق. [ اَ ] ( ع اِ ) ج ِ بَرَق ( معرب بَرَه ). برَه ها.
ابراق. [ اِ ] ( ع مص ) برق افتادن بر کسی. رسیدن برق کسی را.زدن برق کسی را. || برداشتن ناقه دم خود را در اثر آبستنی. || ترسانیدن مردم. بیم کردن. توعید کردن. تهدید کردن. ( زوزنی ). || ریختن آب بر روغن زیت. || تندر و درخش آوردن آسمان. || برق افتادن. برق زدن. رعد و برق نمودن هوا. || گشادن زن روی خویش را. || درفشانیدن شمشیر را. || برانگیختن شکار را. || برآراستن زن خویشتن را. || برگ آوردن درخت. || ترک کردن کاری را. || قربان کردن گوسفند سیاه وسفید. || آبستنی نمودن ناقه بی آبستنی.

فرهنگ فارسی

زدن برق کسی را بیم کردن ریختن آب بر روغن زیت تندر
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال میلادی فال میلادی فال پی ام سی فال پی ام سی فال ای چینگ فال ای چینگ