خوه

لغت نامه دهخدا

خوه. [خوَه ْ / خُه ْ ] ( فعل ) مخفف خواه. ( یادداشت مؤلف ). خوهد. خواهد. خوهی. خواهی. خوهم. خواهم :
پشت او خوه سیاه خواه سپید.سنائی.خط بمن انداخت و گفت خوه برو خوه نی
کشت چراغ امید من بیکی پف.سوزنی.نی نی هوس است این همه اندر سر چاکر
اینک دل و جانم تو خوهی ساز و خوهی سوز.سوزنی.خوه اسب وفا زین کن و زی مهر رهی تاز
خوه تیغ جفا آخته کن کین رهی توز.سوزنی.گرمی بخوهی کشت چه امروز و چه فردا
ور داد خوهی داد چه فردا و چه امروز.سوزنی.گفتم نخوهم که گفت خواهم
اندر ره او هزار ره شعر.سوزنی.شد معلق دلم بخدمت او
میخوهم تا شود معلق تر.سوزنی.
خوه. [ خ َوْه ْ ] ( اِ ) عرق که از انسان و دیگر حیوانات بیرون می آید. خوی. ( ناظم الاطباء ).
خوه. ( اِ ) گیاهی که در میان گندم زار روید و گندم را زیان رساند. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). || خواهر. || اخت. ( ناظم الاطباء ).
خوه. [ خ َ وَ / وِ] ( اِمص ) خبه. خفه. فشردگی گلو. ( ناظم الاطباء ). خَبَک. اخناق. ( یادداشت مؤلف ). || ( ص ) گلو فشرده. || ( اِ ) خدمتکار. نوکر. || دره تنگ میان دو کوه یا دو تپه. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

زمین خالی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال اعداد فال اعداد فال حافظ فال حافظ فال فرشتگان فال فرشتگان فال نخود فال نخود