بی رنگی

لغت نامه دهخدا

بیرنگی. [ رَ ] ( حامص مرکب ) صفت بیرنگ. ( یادداشت مؤلف ). حالت بیرنگ. || بیچونی حق ، و نزد محققان ظهور احدیت است و اشاره به عالم وحدت که عبارت از مرتبه ای بیمرتبه بود که اسقاط اضافات ذات معراست از لباس اسماء و صفات تعالی و تقدس. ( از برهان ) ( غیاث ) ( آنندراج ) :
چونکه بیرنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد
چون به بیرنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی.مولوی.- عالم بیرنگی ؛ بی تعینی و بی صورتی. ( انجمن آرا ).

فرهنگ عمید

۱. حالت بی رنگ بودن.
۲. [مجاز] ساده و بی آلایش بودن.
۳. (تصوف ) بی چونی حق، عالم وحدت.

فرهنگ فارسی

حالت و کیفیت بیرنگ
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم