شدخ

لغت نامه دهخدا

شدخ. [ ش َ ]( ع مص ) سرشکستن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || تفرق اتصال در طول عصب. ( یادداشت مؤلف ). || شکستن هر چیز تر باشد یا خشک و هرچه میان کاواک باشد. ( منتهی الارب ). مشهور آن است که این کلمه به معنی شکستن شی تر یا توخالی چون هندوانه وحنظل است. و گفته شده که به معنی شکستن شی خشک باشد که شامل شی توخالی و غیر آن شود. ( از اقرب الموارد ) : اذا شربت جمة هذاالنبات [ امارنطن ] بالشراب نفعت من... شدخ اوساط العضل. ( ابن البیطار ).
- شدخ عضل ؛ جدایی واقع در پیوستگی عصب سر از درازا و شکستن سر باشد کذا فی بحرالجواهر. و در شرح قانونچه گوید اگر آن جدایی از درازای عصب باشد آن را شق نامند و اگر از عرض باشد آن را شدخ خوانند. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ص 735 ).
|| خمیدن.( منتهی الارب ). از روی قصد میل کردن. ( از اقرب الموارد ). || فراخ شدن سپیدی روی اسپ. ( منتهی الارب ). زیاد شدن سپیدی اسب از پیشانی تا بینی. ( از اقرب الموارد ). || رسیدن چیزی. ( منتهی الارب )( از اقرب الموارد ). || پاسپر کردن چیزی را و باطل نمودن. ( منتهی الارب ). || خون کسی را پای مال کردن و باطل کردن. ( از اقرب الموارد ).
شدخ. [ ش َ دَ ] ( ع ص ، اِ ) بچه ناتمام که از شکم مادر افتد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

بچه نا تمام که از شکم مادر افتد
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
استخاره کن استخاره کن فال چوب فال چوب فال پی ام سی فال پی ام سی فال زندگی فال زندگی