سایه کردن

لغت نامه دهخدا

سایه کردن. [ ی َ / ی ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب )سایه دادن. سایه افکندن. سایه انداختن :
تو مرغان را همی سایه کنی امروز اگر روزی
ترا سایه همی کردند و او را نیز مرغانش.ناصرخسرو.آفتاب زندگانی بر لب بام آمده ست
سایه خواهی کرد کی ای سروبالا بر سرم.صائب ( از آنندراج ). || سایه گسترده شدن :
هر جا که عدل سایه کند رخت دین بنه
کاین سایبان ز طوبی ِ اخضر نکوتر است.خاقانی. || توجه کردن. رو آوردن :
صائب بلند مرتبه چون آسمان شود
بر هر زمین که سایه کند باغبان ما.صائب ( دیوان چ خیام ص 42 ).

فرهنگ فارسی

سایه دادن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم