بی خردی

لغت نامه دهخدا

بیخردی. [ خ ِ رَ ] ( حامص مرکب ) سفاهت. سفه. ( زمخشری ). غبینه. ( منتهی الارب ). بی عقلی :
دشمنی کردن با مرد چنان بیخردی است
خرد دشمن او در سخن مضمر اوست.فرخی.منگر سوی گروهی که چو مستان از خلق
پرده بر خویشتن از بیخردی می بدرند.ناصرخسرو.

فرهنگ عمید

بی عقلی، کودنی.

فرهنگ فارسی

بیعقلی کودنی مقابل با خردی خردمندی .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم