لغت نامه دهخدا
گفتی که شاه زنگ یکی سبز چادری
بر دختران خویش بعمدا بگسترید.بشار مرغزی.دزدیده بعمدا سوی من یک دو نظر کرد
جان و دل من برد بدان یک دو نظر بر.سوزنی.گرددزمین ز جرعه چنان مست کز درون
هر گنج زر که داشت بعمدا برافکند.خاقانی.بعمدا زیوری بربستش آن ماه
عروسانه فرستادش بر شاه.نظامی.