لغت نامه دهخدا
قلب مشو تا نشوی وقت کار
هم ز خود و هم ز خدا شرمسار.نظامی.تا نشود راز چو روز آشکار
تا نشویم از پدرش شرمسار.نظامی.مکن پنجه از ناتوانان بدار
که گر بفکنندت شوی شرمسار.سعدی ( بوستان ).- شرمسار شدن از روی ، یا در روی کسی ؛ خجل و شرمنده شدن از وی :
تو در روی سنگی شدی شرمسار
مرا شرم نآید ز پروردگار.سعدی ( بوستان ).برادر ز کار بدان شرم دار
که در روی نیکان شوی شرمسار.سعدی ( بوستان ).برهمن شد از روی من شرمسار
که شنعت بود بخیه بر روی کار.سعدی ( بوستان ).ای خداوند ببخشای وگر هر آینه مستوجب عقوبتم در روز قیامتم نابینا برانگیزتا در روی نیکان شرمسار نشوم. ( گلستان ).
- شرمسارشدن در رخ کسی ؛ محاوره است. ( آنندراج ). شرمنده شدن در پیش وی :
ور ز تو در قلب من آید غبار
هم تو شوی در رخ من شرمسار.امیرخسرو دهلوی ( از آنندراج ).