خواب زدن

لغت نامه دهخدا

خواب زدن. [ خوا / خا زَ دَ ] ( مص مرکب ) خواب آلوده بودن. خوابناک بودن. || خوابیدن. خفتن. خواب کردن :
تا بدارالامن صلح کل رسیدم کبک مست
خواب راحت میزند در چنگل شهباز من.صائب ( از آنندراج ).خواب از آسایش عهد تو غالب شد چنان
پای در رفتار هم چون دیده خوابی میزند.حسین ثنائی ( از آنندراج ).آفت کم است میوه شاخ بلند را
منصور خواب خوش به سر دار میزند.واله ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

خواب آلوده بودن خوابناک بودن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم