لغت نامه دهخدا
سیاوش ببوسید تخت پدر
وز آن تخت برخاست آمد بدر.فردوسی. || نموده شدن. ظاهر شدن :
گر در عیار نقد ترا بر محک زنند
بسیار زر که مس بدر آید بامتحان.سعدی. || دخول. ( یادداشت مؤلف ). به درون آمدن :
دهقان بدرآید وَ فراوان نگردْشان
تیغی بکشد تیز و گلو باز بردْشان.منوچهری ( از یادداشت مؤلف ).- از کاربدرآمدن ؛ از عهده آن برآمدن :
مفرمای کاری بدان کارگر
کز آن کار نتواند آمد بدر.( گرشاسب نامه ).