ابوراشد

لغت نامه دهخدا

ابوراشد. [ اَ ش ِ ] ( ع اِ مرکب ) قرد. ( المزهر ). کپی. حمدونه. بوزینه. میمون.
ابوراشد. [ اَ ش ِ ] ( اِخ ) او از عمار و از او عدی بن ثابت روایت کند.
ابوراشد. [ اَ ش ِ ] ( اِخ ) الازدی عبدالرحمن بن عبد. صحابی است. او بزمان جاهلیت به ابومعاویه یا عبدالعزی بن معاویه معروف بود.
ابوراشد. [ اَ ش ِ ] ( اِخ )تنوخی. محدث است و صفوان بن عمرو از وی روایت کند.
ابوراشد. [ اَ ش ِ ] ( اِخ ) حبرانی. محدث است. او از ابوامامه و از او سلام و حبیب بن عبید روایت کنند.
ابوراشد. [ اَ ش ِ ] ( اِخ ) کوفی. محدث است و علی و عبدالعزیزبن سیاه از او روایت کند.
ابوراشد. [ اَ ش ِ ] ( اِخ ) المثنی بن زرعه. محدث است و از محمدبن اسحاق روایت کند.
ابوراشد. [ اَ ش ِ] ( اِخ ) مولی عبیدبن عمیر. اعمش از وی روایت کند.
ابوراشد. [ اَ ش ِ ] ( اِخ ) نافعبن ازرق. پیشوای ازارقه ، فرقه ای از خوارج. رجوع به نافع... شود.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ورق فال ورق فال مکعب فال مکعب فال اوراکل فال اوراکل فال تاروت فال تاروت