سوگند خوردن

لغت نامه دهخدا

سوگند خوردن. [ س َ / سُو گ َ خوَرْ / خُرْ دَ ] ( مص مرکب ) سوگند یاد کردن. قسم خوردن. ( یادداشت بخط مؤلف ). حلف. ایلاء. ایتلاء. ( ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ) :
سوگند خورم بهرچه دارم ملکا
کز عشق تو بگداخته ام چون کلکا.ابوالمؤید بلخی.من آنگاه سوگند اینان خورم
کزین شهر من رخت برتر برم.ابوشکور.سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی
خوبیت عیان است چرا باید سوگند.عماره مروزی.همان نیز سهراب برگشته بخت
که سوگند خوردی به تاج و به تخت.فردوسی.خداوندم سوگندی خورده بود که مرا به نشابور پیاده برد. ( تاریخ بیهقی ).
سوگند خورد مادر طبعم که در ثناش
از یک شکم دو گانه چو جوزا برآورم.خاقانی.بسی سوگند خورد و عهدها بست
که بی کاوین نیارد سوی او دست.نظامی.سعدی از جان میخورد سوگند و میگوید بدل
وعده هایش را وفا هرگز نبودی کاشکی.سعدی.حریف عمر بسر برده در فسوق و فجور
بوقت مرگ پشیمان همی خورد سوگند.سعدی.رجوع به سوگند شود.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) قسم خوردن سوگند یاد کردن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم