سر و پا

لغت نامه دهخدا

سر و پا. [ س َ رُ ] ( ترکیب عطفی ، ق مرکب ) از پا تا سر. ( آنندراج ). اول و آخر :
یکایک هرچه میدانم سر وپای
بگویم با تو گر خالی بود جای.نظامی. || ( اِ مرکب ) سر و سامان. نظم و قاعده :
آن ِ شما ندانم و دانم که تا منم
کار زمانه را سر و پایی نیافتم.خاقانی.به لباس زر خورشید مبدل نکنم
سر و پایی که من از بی سروپایی دارم.صائب.- بی سروپا ؛ ناکس.نااهل.
- سروپابرهنه ؛ که کلاه و پای افزار ندارد. گدا. مستمند. بی چیز : پیاده ای سروپابرهنه با کاروان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد. ( گلستان ).

فرهنگ فارسی

از پا تا سر اول و آخر . یا سرو سامان نظم و قاعده .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم