لغت نامه دهخدا
آویخته نانهای ریشه ریشه
مانند درخت دعاروا را.سوزنی.دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه
چو حنظل هریکی زهری به شیشه.نظامی.- ریشه ریشه شدن ؛ دریده شدن. ( ناظم الاطباء ). پاره پاره شدن. ( آنندراج ) :
با عقل گشتم همسفر یک کوچه راه از بیکسی
شد ریشه ریشه دامنم از خاراستدلالها.صائب تبریزی ( از آنندراج ).- ریشه ریشه کردن ؛ دریدن. چاک کردن. پاره پاره کردن. ( آنندراج ).
- || به صورت تارهای موازی درآوردن ( نخ و یا گوشت و نظایر آن ). ( فرهنگ فارسی معین ) :
دهان عشق فشاند آن قدر به دندانم
که ریشه ریشه چو مسواک کرده اند مرا.رایج ( از آنندراج ).