خون گرفتن

لغت نامه دهخدا

خون گرفتن. [گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) بیرون کردن خون از تن بفصد یابحجامت. فصد کردن. حجامت کردن. ( یادداشت مؤلف ). رگ زدن. خون گشادن. خون کشیدن. ( آنندراج ) :
خونم بجوش آمده تا خون گرفته ای
من خون گرفته ام تو چرا خون گرفته ای.مظفرحسین کاشی ( از آنندراج ).کند است به اعضای تنم نشتر فصاد
خون از رگ من نشتر فصاد گرفته.علی خراسانی ( از آنندراج ). || قصاص گرفتن :
انتقام از چرخ با طبع ملایم می کشم
پنبه از نرمی ز چشم ساغر می خون گرفت.مفید بلخی ( از آنندراج ).- خون گرفتن کسی را ؛ به انتقام کسی گرفتار آمدن :
نگیرد خون ما آن کینه جو را
اگر صد نیزه از جا جسته باشد.طغرا ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

بیرون کردن خون از تن بفصد یا به حجامت .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم