حج کردن

لغت نامه دهخدا

حج کردن. [ ح َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) حج. ( ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ) ( دهار ). موافاة. ( منتهی الارب ). گزاردن اعمال حج :
شاد گشتم بدانکه حج کردی
چون تو کس نیست اندرین اقلیم.ناصرخسرو.گفتم ای دوست پس نکردی حج
نشدی در مقام محو مقیم.ناصرخسرو.گر تو خواهی که حج کنی پس ازین
اینچنین کن که کردمت تعلیم.ناصرخسرو.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) مراسم حج را بجا آوردن حج گزاردن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال امروز فال امروز فال ای چینگ فال ای چینگ فال لنورماند فال لنورماند فال انبیا فال انبیا