بی چند

لغت نامه دهخدا

بی چند. [ چ َ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) بی حساب. بی شمار. فراوان. بسیار :
به نزدیک خال آمد آورد مال
فروماند از آن مال بی چند خال.شمسی ( یوسف و زلیخا ).- بی چند و چون ؛ بی کم و کیف :
ای خدا ای قادر بی چند و چون
واقفی از حال بیرون و درون.مولوی.رجوع به چند شود.، بیچند. [ چ َ ] ( اِ ) درخت. ( ناظم الاطباء ) ( اشتینگاس ) ( شعوری ج 1 ورق 207 ).
بیچند. [ چ َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان نهبندان است که در بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع است و 5440 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 ).

فرهنگ فارسی

بی حساب ٠ بی شمار ٠ فراوان ٠ بسیار
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم