لغت نامه دهخدا
ابویوسف. [ اَ بو س ُ ] ( اِخ ) کنیت دجّال است.
ابویوسف. [ اَ بو س ُ ] ( اِخ ) صحابی است.
ابویوسف. [ اَ بو س ُ ] ( اِخ ) او راست : دیوان شعر.
ابویوسف. [ اَ بو س ُ ] ( اِخ ) حاجب معاویةبن ابی سفیان. تابعی است.
ابویوسف. [ اَ بو س ُ ] ( اِخ ) ابن رشید الهمدانی.نزیل دمشق. وفات او به سال 643 هَ. ق. بود. او راست : کتاب اعراب القرآن. و شرح قصیده شاطبیة قاسم بن فیرة و شرح المفصل. رجوع به روضات الجنّات ص 529 ذیل ترجمه ابومحمد القسم بن فیرةبن ابی القسم خلف... شود.
ابویوسف. [ اَ بو س ُ ] ( اِخ ) ابن السکیت یعقوب بن اسحاق. رجوع به ابن السکیت... شود.
ابویوسف. [ اَ بو س ُ ] ( اِخ ) ابن محمد سمعان. خواهرزاده خواجه ابومحمدبن ابی احمد و یکی ازشیوخ تصوف. وفات وی به هشتادوچهارسالگی در 459 هَ.ق. بود. رجوع به نفحات الأنس جامی چ هند ص 208 شود.
ابویوسف. [ اَ بو س ُ ] ( اِخ ) احمدبن جمیل المروزی. محدث است. و از ابن المبارک روایت کند.
ابویوسف. [ اَ بو س ُ ] ( اِخ ) اسباطبن نصر. محدث است.
ابویوسف. [ اَ بو س ُ ] ( اِخ ) اقلیدسی. مهندس و عالم ریاضی. او راست :شرح ثمره بطلیموس. ظاهراً صاحب ترجمه همان ابویوسف رازی یا شیرازی است. رجوع به ابویوسف الرازی شود.
ابویوسف. [ اَ بو س ُ ] ( اِخ ) الرازی. او راست : تفسیر مقاله عاشره اصول اقلیدس و آنرا بنام ابن العمید کرده است. رجوع به تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 64 س 21 و رجوع به ابویوسف اقلیدسی شود.
ابویوسف. [ اَ بو س ُ ] ( اِخ ) الصقیل. حجاج بن ابی زینب واسطی. محدث است و از او یزیدبن هارون روایت کند.
ابویوسف. [ اَ بو س ُ ] ( اِخ ) الغسولی. یکی از صلحاء و زهاد معاصر احمدبن حنبل. جنید از سری آرد که ابویوسف غسولی درحدود روم میزیست و با غازیان بغزای روم میشد و چون مسلمانان ببلدی از بلاد روم درمی آمدند از ذبایح و نیزفوا که آن شهر تناول می کردند و غسولی نمیخورد پرسیدند آیا در حلیّت این خوردنیها بگمانی گفت نی ولیکن زهد از حلال باشد نه از حرام. و ابوعبداﷲ احمدبن حنبل میگفت غسولی خلف بن ادریس است و مراد او ورع غسولی بود. رجوع به صفةالصفوة چ حیدرآباد دکن ج 4 ص 252 شود.
ابویوسف. [ اَ بو س ُ ] ( اِخ ) ایشع القطیعی النصرانی. او را کتابی بوده است در کشف از مذاهب حرنانیین معروف بصابئین. ( ابن الندیم ).