اشکنجه

لغت نامه دهخدا

اشکنجه. [ اِ ک َ ج َ / ج ِ ] ( اِ ) شکنجه. عذاب. عقوبت. رنج دادن. اذیت و آزار و صدمه. ( فرهنگ ضیاء ) :
خنیاگر او ستوه و بربطزن
از بس شکفه شده در اشکنجه. منوچهری.چون رهیدی بینی اشکنجه دمار
زآنکه ضد از ضد گردد آشکار.مولوی.گه ز بامی اوفتاده گشته پست
گاه در اشکنجه و بسته دو دست.مولوی.شاه را گویند اشکنجه ش بکن
تا نگوید جنس او هیچ این سخن.مولوی.و رجوع به شکنجه شود.

فرهنگ عمید

= شکنجه
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم