لغت نامه دهخدا
چو یک هفته زین گونه با می بدست
ببودند شادان دل و می پرست.فردوسی.نشاط ابروی می پرستان گشاد
ز نیروی می روی مستان گشاد.نظامی.ساقی به کجا که می پرستم
تا ساغر می دهد به دستم.نظامی.باده ناخورده مست آمده ایم
عاشق و می پرست آمده ایم.عطار.شبی در خرقه رندآسا گذر کردم به میخانه
ز عشرت می پرستان را منور گشت کاشانه.سعدی.در دماغ می پرستان بازکش
آتش سودا به آب چشم جام.سعدی.جود نیک است و جود مستان بد
هوشیاری ز می پرستان بد.اوحدی.از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی.حافظ.شرمش از چشم می پرستان باد
نرگس مست اگر برویدباز.حافظ.- می پرست شدن یا گشتن ؛ به میخوارگی پرداختن. سخت مشغول باده گساری گشتن :
بخوردند چیزی و مستان شدند
پرستندگان می پرستان شدند.فردوسی.و آن زمانی که می پرست شود
او خورد می عدوش مست شود.نظامی.- می پرست کردن ؛ به باده گساری داشتن. شرابخوار و باده گسار کردن :
کردار اهل صومعه ام کرد می پرست
این دود بین که نامه من شد سیاه ازو.حافظ. || ساقی. آن که در بزم جام شراب پیش کسان بگرداند.می گسار :
ببود آن شب تیره با می بدست
همان لنبک آبکش می پرست.فردوسی.وز آنجا بیامد به جای نشست
یکی جام می خواست از می پرست.فردوسی.که من دوش پیش شهنشاه مست
چراگشتم و دخترم می پرست.فردوسی.