لغت نامه دهخدا
هواداری مکن شب را چو خفاش
چو باز جره خود روزرو باش.نظامی.نه من انگشت نمایم به هواداری رویت
که تو انگشت نمایی و خلایق نگرانت.سعدی.من قلب ولسانم به هواداری صحبت
اینها همه قلب اند که پیش تو لسانند.سعدی.در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست.حافظ.چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم.حافظ.رسید باد صبا، غنچه در هواداری
ز خود برون شد و بر خود درید پیراهن.حافظ.از هواداری ما و تو چو مستغنی است یار
ای رقیب این چاپلوسی و نوندی تا به کی.کمال خجندی.