فزای

لغت نامه دهخدا

فزای. [ ف َ ] ( نف ) فزا. فزاینده بیشتر در ترکیب ها بصورت پساوند به کار رود و اگر مستقلاً استعمال شود فعل امر است.
- جانفزای ؛ جان بخش. آنچه جان را نشاط بخشد :
بیا ساقی آن شربت جانفزای
بمن ده که دارم غم جانگزای.نظامی.دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت
گفتار جانفزایش در گوشم ارغنون زد.سعدی.- شکایت فزای ؛ بسیار شکایت کننده :
ری نیک بد و لیک صدورش عظیم نیک
من شاکر صدور و شکایت فزای ری.خاقانی.- نعمت فزای ؛ که نعمت افزون کند. که نعمت را بیشتر کند :
ایا ضمیر تو شادی گشای انده بند
ایا قبول تو نعمت فزای انده کاه.امیرمعزی.رجوع به فزا شود.

فرهنگ فارسی

فزاینده
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم